به حق همه کسانی که به جبهه میرفتند اینگونه بودند. سالهای دفاع مقدس پر است از افتخارات و حماسههایی که به دست جوانان و با صبر و مقاومت، شجاعت و ایثار رقم خورد و در خاطرهها به ثبت رسید. این هفته مهمان خانواده شهیدی دیگر از خیابان شبنم بودیم و پای صحبتهای پدر و مادر شهید «مجید نامی» نشستیم.
«زمانی که جنگ شروع شد، مجید در دبیرستان تحصیل میکرد اما تمام فکر و ذکرش جبهه رفتن شده بود. هر روز یک گروه از بسیجیان مسجد جعفری به جبهه اعزام میشدند و او مدرسه را رها میکرد و برای بدرقه آنها میرفت. مادرش میگوید که چنان با حسرت رفتن آنها را تماشا میکرد که تا چند روز نمیتوانست حواسش را روی درس متمرکز کند.
برای همین با خود فکر میکند اگر نزد مدیر دبیرستان برود، شاید بتواند مجید را به خواندن درسش راغبتر کند. حاجخانم میگوید: «رفتم دبیرستان مجید و به مدیرشان گفتم: «مجید درسش را نمیخواند و من نمیتوانم او را مجبور کنم. برخی روزها که به دبیرستان نمیآید، برای بدرقه گروههای اعزامی به جبهه میرود و تمام فکر و ذکرش همین مسئله جبهه رفتن شده است.»
آقای مدیر گفت که ما هم نمیتوانیم کاری انجام دهیم. به هر حال جنگ است دیگر. از همین دبیرستان تعداد زیادی از دانشآموزان و حتی دبیران به جبهه رفتهاند. ما به خودمان اجازه نمیدهیم که آنها را از این کار منع کنیم.» «راضیه نامی» مادر مجید ادامه میدهد: «2 برادر بزرگتر او در جبهه بودند.
اما من با رفتن مجید مخالفت میکردم. تنها دلیل من این بود که او هنوز خیلی جوان است و باید درسش را در اولویت قرار دهد. گاهی به او میگفتم: «صبر کن ناصر و سعید بیایند، بعد تو برو.» اما مجید پافشاری میکرد. یک روز رفتم پیش مسئول پایگاه و از او خواستم که با اعزام مجید مخالفت کند. باور کنید مجید همانجا آنقدر گریه کرد و اشک ریخت که اشک همه ما را درآورد.
راستش آنها چیزهایی میدانستند که ما از درک آنها عاجز بودیم. پس از شهادت او فهمیدم که شهدا و همه کسانی که به جبهه میرفتند، چقدر دانا بودند و چه راه مقدسی را انتخاب کردند. تفاوت آنها با ما این بود که آنها زیاد میدانستند. آنقدر که ماندن در جای امن و آرام برایشان هزاران مرتبه سختتر از بودن در میان آتش و گلوله و سرما و گرما بود. سرانجام هم مزد خودشان را گرفتند.
حالا بیشتر اوقات از اینکه در برابر کسب اجازه مجید مقاومت میکردم، پشیمانم و هر بار به خودم میگویم که کاش با او مخالفت نمیکردم. پس از شهادت او هیچگاه به 2 پسر دیگرم نگفتم بمانید و به جبهه نروید. میگفتم که خودتان بهتر تشخیص میدهید. اگر وجود شما لازم است، در پناه خدا بروید و نگران ما نباشید.»
حاجآقا نامی پدر شهید به تصویر مجید نگاه میکند، میخندد و میگوید: «البته مخالفت ما به معنی مقاومت برای رفتن او نبود و او هم خوب میدانست که با جبهه رفتنش مخالف نیستیم. چرا که 2 پسر بزرگمان در جبهه بودند. اگر خود من هم میتوانستم حتماً در کنار پسرانم در مقابل دشمن میجنگیدم. جوانان آن سالها معلمان ما بودند.» از او میپرسم: «آیا میتوان جوانان حالا را با آن دوره مقایسه کرد؟»
و او پاسخ میدهد: «جوانی دوره بسیار خوبی است. الان هم مملکت ما جوانان بسیار پاک و خوبی دارد. اگر گاهی دیده میشود برخی جوانان به بیراهه کشیده میشوند، دلیلش را باید در بیتوجهی ما بزرگترها پیدا کرد. باید راه درست از نادرست مشخص باشد و آنها با انتخابهای درست، بتوانند برای آینده خود تصمیم بگیرند.»
حاجخانم خاطرهای از آزادی خرمشهر برایمان نقل میکند و میگوید: «یک روز مجید از مسجد به خانه آمد، درحالی که بسیار خوشحال بود و هیاهو میکرد. گفت: «نمیدانید چه اتفاقی افتاده؟ خرمشهر آزاد شده است: رزمندگان ما با لطف خدا و عشق به امام خمینی¨ره توانستند بر نیروهای مزدور بعثی پیروز شوند.» و بعد رو به من کرد و گفت:
«کاش من هم آنجا بودم.» مجید نامی بالاخره موفق شد رضایت خانواده خود را بگیرد و 3 بار به جبهه رفت. بار آخر در حمله بدر بود که از ناحیه سر مورد هدف گلوله دشمن قرار گرفت و شهید شد. از آنها میپرسم: «انتظار شما از مسئولان و مردم چیست؟» پدر پاسخ میدهد: «ما هیچ انتظاری از هیچکس نداریم. حرف و حدیثهای زیادی از اینکه به خانواده شهدا رسیدگی میکنند و...
میشنویم اما 23 سال است که ساکن خیابان شبنم هستیم و زندگیمان هم همین است که بوده. اصلاً آنها را که به زور به جبهه نبردند. خودشان راهشان را انتخاب کردند و ما حالا چرا باید انتظاری از کسی داشته باشیم، ما راضی به رضای خداوند هستیم.»
همشهری محله - 2